فلسفه

این بحر وجود آمده بیرون ز نهفت
کس نیست که این گوهر تحقیق بسفت
هرکس سخنی از سر سودا گفتند
زان روی که هست کس نمی‌داند گفت
خیام

خلاصه ای از تاریخ فلسفه ویل دورانت

فیلسوفانی که ویل دورانت به تشریح آن ها پرداخته است ، به شرح ذیل می باشد :

1-افلاطون ٢- ارسطو ٣-فرانسیس بیکن ۴-اسپینوزا ۵-ولتر
 ۶- کانت ٧-شوپنهاور8-اسپنسر  ٩-نیچه
 ١٠-حکمای معاصر اروپا (هنری برگسون ، بندتو کروچه ، برتراند راسل )
  ١١- حکمای معاصر آمریکا ( جورج سانتایا ، ویلیام جیمز ، جان دیویی )

در اینجا خلاصه ای از  دو بخش اول:

1- افلاطون

در زمان حیات افلاطون ، در آتن دموکراسی خاصی حکومت می کرد . آتن شهری با 400 هزار سکنه بود که از این میان 250 هزار نفر آنان از بردگان بودند . از میان جمعیت آزاد شهر هزار نفر از مردم بترتیب الفبا انتخاب می شدند و 5 نفر از آنان بترتیب الفبا بر راس حکومت قرار می گرفتند . با توجه به تنوع شغلی حاکم در این گروه از مردم ، برگزیدگان زمامداری حکومت دارای تفاوت فکری بوده اند و این امر مشکلاتی را ایجاد می نمود ، بخصوص بدنبال شکست آتنی ها از اسپارتی ها به سال 404 ق.م بر تفکرات ضد دموکراسی آتن دامن زده شد . از جمله فیلسوفانی که بر علیه این شیوه حکومت و دموکراسی پرچم مخالفت را برافراشت و عاقبت جان خویش را بر سر آن از دست داد سقراط بود . سقراط به شیوه گزینشی دموکراسی آتن تاخت و معتقد بود باید عقل و دانش برتر افراد جامعه معیار زمامداری و بدست گرفتن ابزار سیاست باشد . با توجه به قدرت سقراط و نفوذ وی در جامعه ، این عقیده وی باعث ایجاد درگیریها و آشوبهایی در آتن شد که در نهایت منجر به حکم قتل سقراط با نوشیدن جام زهرین شوکران شد . افلاطون نیز چون خود در لبه تیغ غضب حکمرانان آتن به علت طرفداریش از استادش سقراط بود  از بیم جان و به اصرار دوستان بساط سفر خود را بست و به سرزمینهای مصر ، سیسیل و روم به گشت و گذار پرداخت و در پی آشنایی وی با حکومتهای این سرزمینها بنیان اعتقادی خود را مبنی بر اجرایی کردن یک نظم سیاسی خاص  برای اداره جامعه و ارتقا اجتماعی ، سیاسی ، اقتصادی و فرهنگی را بنا نمود . بر اساس تئوری سیاسی وی حکومت نمادی از افراد آن است و اضمحلال و عدم انضباط اجتماعی و انحطاط یک حکومت ناشی از عدم لیاقت عناصر تشکیل دهنده آن است ، لذا تقسیم بندی کار و قدرت در جامع را بر اساس واقعیتهای درونی انسانهای موجود در آن جامعه قرار می دهد . بر طبق نظر وی انسانها دارای سه صفت شخصیتی هستند:

شهوانی و تفنن گرا و لذت جو می باشند 1-

دارای روحیه شجاعت و قدرت طلبی هستند 2-

متکی بر قوای فکری و عقلانی خویش هستند 3-

انسانهایی که دارای صفت اول هستند در صنف صنعت گران و فن گرایان ، انسانهایی که دارای صفت دوم هستند در طبقه جنگجویان و افسران و انسانهایی که صفت سوم در آن ها غلبه دارد در طبقه دانشمندان  و فلاسفه قرار می گیرند . بنابراین افلاطون باور داشت که باید تقسیم طبقاتی را با توجه به ذات افراد فارغ از موقعیت اجتماعی و جنسیتی  که در آن قرار دارند انجام نمود و این ذات در پناه تعلیم وتربیت خود را بروز می دهد و لذا مستعدترین افراد برای رتبه های اجتماعی باید با سیستم و نظام پرورشی خاصی انتخاب گردد . وی برای قوام این نظریه خویش از فلسفه نحوه خلقت انسان استفاده می کرد و می گفت خدا کسانی را که لایق حومتند در ذاتشان زر ، لایقان جنگاوری را در وجودشان سیم  و پیشه وران ، بازرگانان و برزگران را در طبیعتشان مفرغ قرار داده است که درک این طبیعت افراد بواسطه تعلیم و تربیت مساوی روشن می شود . وی عدالت اجتماعی را در سایه پرداخت حقوق معادل تکیف انجام شده افراد و استعدادشان در چارچوب اجتماع تعریف کرد و عدالت اجتماعی را تامین کننده عدالت فردی می دانست که در آن شخص قادر بود میان احساسات و تفکر خود موازنه ایجاد کند .  از نظر افلاطون عدالت یعنی قدرت نظم دادن و هماهنگی و کسی که از آن تخطی کند با چوب نظم اجتماعی سرکوب می شود و اخلاق یعنی فدا کردن اغراض فردی برای ایجاد تعاون و نظم در اجتماع. 

برای احداث سیستم ایده آل اجتماعی ، افلاطون یک سیستم تربیتی زمان بندی شده را که از مراحل و   گزینه های زمانی تشکیل شده بود ، طراحی کرد . بر اساس این طرح ، کودکان باید از ده سالگی از پدر و مادر جدا شوند و تحت تربیت واحد قرار گیرند . آغاز این تعلیم و تربیت با برنامه های ورزشی و بدنسازی برای ساختن انسانهای قوی آینده ، وام بود و چون معتقد بود که ورزش صرف روح را خشن می کند ، برای جلا روح و نرمی و ملایم کردن تربیت شوندگان از موسیقی استفاده شود . افلاطون به معجزه موسیقی معتقد بود ، جوری که عقیده دوستش دامون را که می گفت اگر شکل و وضع موسیقی یک جامعه تغییر کند آن جامعه و قوانین اساس حاکم برآن  نیز تغییر پیدا می کند را قبول داشت . بر طبق طرح وی از سن 16 سالگی باید تمرینات موسیقی و ورزشی کنار گذاشته و علم و دانش آموزش داده شود . در 20 سالگی اولین امتحان که شامل مراحل عبور از امور وحشت زا و شهوت انگیز است در تربیت شدگان انجام خواهد گرفت . کسانی که در این مرحاحل امتحانی مردود شوند باید در طبقات بازرگانان ، مستخدمین ، کارگران و برزگران جای گیرند . انانی که از این آزمایشات سر بلند بیرون آیند ده سال دیگر تحت تعلیم و تربیت قرار می گیرند . بعد از این مدت آزمایش دیگر صورت می گیرد که شکست خوردگان در این دسته از آزمایشات در گروه فرماندهان و سرداران سپاه جای می گیرند و کسانی که این مرحله را با موفقیت طی کنند مجددا تحت تعلیم و تربیت ویژه که عبارت است از آموزش مصطلح مثل است ، قرار می گیرند .در این مرحله از آموزش ، کاینات هستی با سه جنبه تعریف می شوند: .

1- از نظر جایگاه مخلوق در تقسیم بندی جهان  

2- قانون حاکم در جهان بر این مخلوق

3- بررسی هدف و غایت مخلوق

این سه مقوله با حواس درک نمی شوند ولی عقل و اندیشه ما بدانها اذعان دارد و برخلاف محسوسات ، دارای صفت بقا و جاودانگی هستند و زمان آنها را ساقط نخواهد کرد و باعث می شود دنیا از حالت درهم ریختگی در دیگاه مخاطب خود خارج و نظم و نظام بگیرد . مثلا پلی را فرض می کنیم . چشم فقط توده ای آهنی و بتنی را می بیند ولی ریاضیدان با دیده بصیرت ، انطباق و دقت قرارگیری این توده را با قوانین ریاضی و مکانیکی می فهمد ، قوانینی که هر پل خوب و محکمی باید آن ساخته شده باشد . این قوانین بمنزله خدایی است که از پل حمایت می کند .لذا به عقیده افلاطون هندسه و ریاضیات به سبب ماهیت تفکیک ناپذیر خود در قوانین حاکم بر کاینات ، مقدمه ضروری آنست و بقدری برای افلاطون اهمیت داشت که بر سر در آکادمی آتن نوشته بود:  ” هرکس هندسه نمی داند ، اینجا نباید بیاید ! ” 

بعد از تعلیم مثل کاینات که 5 سال بطول می انجامد ، تربیت شوندگان که حال 35 سال سن دارند باید وارد جامعه شوند ، زیرا علم و فلسفه محض راهگشای حل مشکلات سیاسی و اجتماعی جامعه نخواهد شد و مصلحان سیاسی باید در میان اقشار و اصناف مختلف مردم ، با روحیه مجاهدت و کوشش و گذشت و فداکاری و مسئولیت پذیری زندگی کنند . افراد در پایان این مرحله به سن 55 سالگی می رسند و در پایان این مرحله است که می توانند عهده دار مسئولیت حکومت و راهبری جامعه گردند .

افلاطون معتقد بود طبقه حاکم باید شیوه های اخلاقی خاص را رعایت کند و زندگی آنها باید مرفه و در عین حال ساده و دور از تجمل باشد و برای آنها بهترین پاداش خدمت به خلق تلقی گردد. تئوری زندگی اشتراکی برای این طبقه از مردم در طرح وی پیش بینی شده است که در آن حتی زنان و کودکانشان ، اشتراکی محسوب می شود . روابط جنسیشان باید تحت کنترل باشد تا کودکان خوب و زیبا بدنیا بیایندحدود سنی مردان برای بچه دار شدن 30 الی 55 سال و زنان را بین 20 تا 40 سال تعیین کرده بود و معتقد بود کودکان خارج از عرف باید سقط شوند . بعقیده وی زنان در صورت شایستگی نیز می توانند در طبقه حکام قرار گیرند و محدودیتی برای آنان نیست.افلاطون در طرح خود به آفت انباشتگی ثروت در اقشار جامعه اشاره کرده است و معتقد است برای رفع این مشکل باید محدودیتهای مالیاتی انجام پذیرد . بعنوان مثال اگر کسی بیش از 4  برابر ثروت متوسط مردم بدست آورد ، باید قسمت اضافی را به خزانه دولت واریز کند.

افلاطون خود به عملی نبودن دقیق طرحش اذعان داشت و وصول به ان را بسیار صعب می دانست ولی با این حال در جواب معترضان میگفت که ترسیم و تصویر کشیدن آمال و آرزوهای ما بی ارزش نیست . اهمیت انسان در این است که بتواند دنیایی بهتر را تصور کند و حداقل بخشی از آن را جامه عمل بپوشاند . با همه این شکها و تردیدها ف دست قضا باعث شد فرصتی برای افلاطون برای ارائه عملی طرحش پیش آید . در سال 387 پ.م . دیونوسیوس حاکم شهر سیراکوز از افلاطون برای انتظام جامعه اش بر اساس طرح پیشنهادی افلاطون ، از وی دعوت کرد ولی وقتی فهمید برای گردن نهادن به طرح افلاطون ، مقام و جایگاه وی نیز به خطر می افتد از زیر بار این مسئولیت شانه خالی کرد و کار به جایی رسید که افلاطون را به جای برده فروختند ! که البته یکی از شاگردانش او را خرید و آزاد نمود تا اینکه  بالاخره این فیلسوف بزرگ بعد از شرکت در جشن ازدواج یکی از شاگردانش در گوشه ای خلوت و آرام بدون سر و صدا بخواب ابدی فرو رفت.     

٢-ارسطو

ارسطو به سال 374 ق.م در شهر استاکیرا از شهرهای مقدونیه بدنیا آمد . زمانی که هیجده سال بیش نداشت راهی آتن شد و متعاقب آن تحت تعلیم و تربیت افلاطون قرار گرفت که مدت انرا بین 8 تا 20 سال     دانسته اند ، لیکن این شاگردی باعث نشد که ارسطو بنیادهای فکری خویش را بر اساس تفکر و فلسفه افلاطون پایه ریزی کند و به لحاظ فاصله گرفتن از خط مشی فکری استاد خویش ، جدلهایی بین آن دو صورت می گرفت که در تاریخ معروف است . ارسطو بسال 344 ق.م با خواهر یا دختر خواهر یکی از امیران محلی بنام هرمیاس ازدواج نمود که بعث تمکن مالی وی نیز گشت . درست یک سال بعد فیلیپ پادشاه جاه طلب مقدونیه در شهر پلا از ارسطو برای تربیت پسرش اسکندر دعوت نمود . فیلیپ موفق شده بود در طی جنگهای متمادی حکومتهای محلی اطراف بویژه آتن را تحت سیطره خویش در بیاورد . اسکندر بعد از دو سال تعیم نزد ارسطو بعد از مرگ فیلیپ بر اریکه سلطنت نشست . وی رویای فتح سرزمینهای شرقی را در فکر داشت و با لشکری مجهز و نیرومند راهی شرق شد . بدنبال ان ارسطو به آتن بازگشت و بواسطه شهرتی که کسب کرده بود به ثروت فراوانی دست یافت . او مدرسه ای تحت عنوان لوکیون که نام آن ماخوذ از زمین ورزشی در مجاورت مدرسه بود تاسیس نمود . ارسطو بعلت طرفداری از حکومت اسکند و قرار گرفتن در حزب طرفداران مقدونیان ، حمایت حاک محلی آتن را بسمت خود جلب کرد ، چنانکه موفق شد در آتن باغ وحش و موزه ایی از مجموعه کاینات طبیعی و قابل دسترس ایجاد کند که در تدوین و تالیف کتب علمی و حتی اساس افکار فلسفی اش بسیار موثر بود . کتبی ه ارسطو نگاشته است را می توان به چهار موضوع تقسیمبندی کرد:

1- کتابهای منطقیات که گویا بعد از مرگش جمع آورش شد و به ارغنون مشهور است

2- کتابهای علمی که شامل علوم نظری و تجربی است

3- کتابهای صناعات شامل خطابه و شعر

کتابهای فلسفی شامل اخلاق ، سیاست و مابعدالطبیعه 4-

ارسطو را می توان پدر علم منطق نامید .قبل از وی منطق در قالب گفتارها و نوشتارهای اسطوره ای و شعرگونه ( مانند آثار افلاطون ) بیان می شد و لذا جدا نمودن پایه منطقی قابل ارزیابی را مشکل می ساخت ولیکن ارسطو با تعریف منطق و بیان منطقی افکار فلسفی اش ، زبانی خشک اما دقیق را ارائه کرد . از نظر وی منطق یعنی قیاس و روش علم و فن نظام زندگی است . روش درست فکر کردن به قواعد و قوانین و نیز نظم دادن به شکل علمی به آنها است . از نظر وی برای موفقیت و به نتیجه رساندن یک بحث منطقی باید ابتدا اصطلاحات بنیانی آنها را تعریف کرد که این باعث می شود تا حد زیادی در تامین اهداف بحث کمک کند.

از دیدگاه ارسطو کل موجودات و کاینات دنیا را می توان در یک حلقه زنجیر به هم پیوسته تعقیب نمود که هر حلقه با حلقه های پیشین و پسین خود دارای کمترین اختلاف است و هر حلقه ویژگی خود را دارد . از نظر ارسطو کل کاینات دنیا دارای دو صفت هستند یکی صفت کلی و دیگری صفت جزئی . صفت کلی صفتی است که طبق آن مخلوق در تقسیم بندی جهان جایگاه خود را می یابد و صفت جزئی ، صفتی است که بر اساس آن مخلوق از سایر کاینات شناخته می گردد ، لذا وی جهان و موجودات آن را براساس وضع و چگونگی حالتی که در آن قرار دارند مورد بررسی قرار می دهد و معتقد به استقلال موجودات هستی از کل جهان می باشد و این خلاف رای افلاطون است که هر شی را بر اساس وابستگیش به کلیت گیتی مورد ارزیابی قرار می داد و نشانه حضور دو جریان و نهضت فکری است که در طول تاریخ بارها در مقابل هم ایستاده اند.

علاوه بر منطق ، ارسطو را واضح علم قیاس نیز می دانند . ارسطو به کمک این علم ، پایه های منطقی نظام فکریش را اثبات نمود . البته ویل دورانت در کتاب تاریخ فلسفه خود این اثبات را قابل انتقاد می داند زیرا به عقیده وی علم قیاس وسیله و آلت کشف حقیقت نیست بلکه صرفا بیان و روشن ساختن فکر برای مخاطب می باشد.

از نقطه نظر علمی ، ارسطو بنیانگزار علوم نظری شد که قرنها افکار و آرای فکری دانشمندان و تعلیم دهندگان و تعلیم شوندگان را به اشغال خود در آورده بود . وسعت مطالب مطروحه در آثار ارسطو بقدری فراوان است که می توان آن را مشابه یک دائره المعارف بزرگ هستی دانست . اگرچه اشتباهات فراوانند ولی نشانه از کوشش و اهتمام خستگی ناپذیر ارسطو در گشودن تمام رازهای جهان دارد . ارسطو خلایی را که ذیمقراطس از آن صحبت می کرد ، قبول نداشت . در منظومه توصیفی کیهانی وی ، زمین در مرکز و سیارات و ستارگان گرد آن به گردش می پرداختند. از نقطه نظر زیست شناسی ، ارسطو بحث تطور یا تغییر اعضای بدن موجودات را بر حسب نیاز قبول نداشت و می گفت استفاده از دست دلیل هوشمندی انسان نگشت ، بلکه هوش انسان باعث شد دو دست خود را از نظر کارایی از دوپایش تفکیک کند . وی انسان را جزو پستانداران طبقه بندی نمود و تولید تخم جنین مرد در بیضه راست و تخم جنین زن در بیضه چپ مرد را رد کرد ولی بعقیده وی جنس نر فقط وظیفه دمیدن روح در جنین را بازی می کند. از نظر وی مغز تنها عضوی می دانست که وظیفه اش خنک کردن خون است.

از دیدگاه نظرات مابعدالطبیعی ، ارسطو هر ماده ایی را از ترکیب دو وجود صورت و هیولا می دانست . صورت حالتی از ماده است که ماده اکنون در آن قرار دارد ولی هیولا حالتی از ماده است که پیش از حالت فعلی ماده در آن قرار داشت . یک نیروی دافعه یا فشاری بسمت خارج در مواد هستی وجود دارد که ماده را از حالت هیولا به صورتهای جدید منتقل می کند و این صورتها برای هرماده ای صفت ویژه خود را دارد و تمرد ماده از این هدف یعنی تبدیل شدن به صورتهای جدید باعث نقص آن می شود و نواقصی که در جهان دیده می شود ناشی از این اصل است . وی تولید زن را ناشی از تمرد هیولا از تبدیل شدن به صورت مرد می داند که نشانه دیدگاه ضد زن ارسطو است . ارسطو خدا را قبول داشت و او را مبداحرکت هستی و جهان می دانست ولی چون در اعتقاداتش خدا را فعل محض تعریف می کرد ، معتقد بود به خدا آلودگی فاعل بودن قابل انتساب نیست ، لذا خدا از نظر وی تنها به این تغییر و تحولات جهان نظاره می کند و فاقد فاعلیت است.

در بحث روانشناسی ارسطو صحبت از عادات انسانی تحت عنوان طبیعت ثانویه و تداعی معنی می کند . در بحث جبر و اختیار بعقیده ویل دورانت مرزهای مبهمی را ایجاد کرده است و دچار التقاطهای پیچیده گشته است.

بعقیده ارسطو روح مبدا مطلق تمام اعضا و مجموع نیروها و اعمال آنهاست و آن را برحسب موجوداتی که دارای آن هستند به سه نوع تقسیم کرد:

. گیاهان که دارای نفس نامیه هستند و وظیفه اشان تولید غذاست 1-

حیوانات که دارای نفس حیوانی هستند که به آنها قوه حساسه و محرکه می بخشد 2-

انسان که دارای نفس ناطقه و قوه عقل و اندیشه است 3-

از نظر ارسطو روح بعد از مرگ موجودات هستی از میان می رود و تنها چیزی که از روح باقی می ماند و جاودان است ، عقل مطلق است.

از نظر ارسطو هنر تقلیدی از طبیعت و به تصویر کشیدن واقعیت کاینات و بیرون کشیدن احساسات است . اعتقاد دارد هنر بواسطه تفضل لذت عقلانی ، جاذب و گوارا برای هنرمند خویش می باشد . به عقیده ارسطو سعادت عبارت است از تکامل و تمایل به سمت یک سمت یک هدف معنوی عالی است و این کمال زمانی حاصل می شود که انسان صفت مختصه خود که در موجودات هستی منحصربفرد است یعنی عقل را ارتقا بخشد.

از نقطه نظر اجتماعی و اخلاقی ارسطو اصرار به اعتدال آدمی در صفات داشت . حد اعتدال بسته به طبیعت و احوال افراد فرق دارد و آدمی در صورت نقصان صفات لازمه ، باید در جهت خلاف آن افراط را پیشه کند . از نظر ارسطو ثروت برای رسیدن به سعادت در حد امکان لازم است و آدم فقیر از توان بکارگیری استعدادش برای رسیدن به کمال محروم است .  وی داشتن یک دوست خوب را برای تامین سعادت یک ابزار مفید تلقی می کرد ولی در عین حال به نداشتن دوستان زیاد و ارتباط همپایه میان دوستان تاکید می ورزید . در کل ارسطو اصل سعادت را دانش کامل و صفای روح می دانست و انسان کامل از نظر وی یک انسان صرفا مابعدالطبیعی نبود . او در تعریف انسان کامل ، وی را با اجتماعی که در آن زندگی می کند ، قیاس می کرد.

از نظر سیاسی ارسطو فیلسوفی محافظه کار بود . او مخالف تغییرات و تحولات سریع سیاسی و تمایلات تجددخواهانه بود و هرچیزی که به پایه قانون حاکم در جامعه بتازد محکوم می کرد . در نظر وی جامعه باید خود را در قالب حکومت حاکمه خویش منعطف سازد و دولت بنا به ایده هایی که دارد جامعه را جهت رشد به اهداف خود تربیت کند . لذا در فلسفه سیاسی ارسطو ، افراد جامه آدمهای مطیع باید باشند و تنها در سایه امنیت و ثبات است که ارتقا اجتماعی و تکاملی جامعه صورت می پذیرد . ارسطو دو نوع سبک حکومتی را معرفی کرد:

حکومت آریستوکراتها یا اشراف که در آن زمامداران از طبقه اشراف و افراد خبره اینکار هستند . در این حکومت نباید اساس انتخاب حاکمان را بر ارثی بودن یا فروش مشاغل قرار داد ، زیرا باعث فساد و بی پایگی حکومت و هرج و مرج مالی و سیاسی می شود.

حکوت عامه یا دموکراسی که وی در عین حال که از فواید آن بویژه حل شدن فساد در تزاید تصمیم ها صحبت می کرد ، آنرا به سبب آگاهی کم مردم قابل ایراد می دانست . از نظر وی جامعه ایده آل اگر هم از طریق دموکراسی هدایت شود ، رئوسای آن باید حتما از طبقه آریستوکراتها باشند که دارای برتریهایی از نقطه نظر ثروت ، آزادی ، فرهنگ ، نظامی گری و علم و دانش نسبت به بقیه اقشار جامعه هستند . به اعتقاد وی زمامداران برای جلوگیری از آشوبهای اجتماعی و جلب اعتماد عمومی باید تدین داشته باشند.

ارسطو زن را موجودی ضعیف می دانست و برتری زن را در اطاعت از شوهر و خانه داری می انگاشت . برخلاف افلاطون مخالف تربیت معادل زنان با مردان بود . از نظر سیستم خانوادگی وی سن ازدواج ایده آل را برای مردان 37 و برای زنان 20 سال قلمداد می کرد و عدم رعایت آن را باعث نقصان جسمی  و احجتماعی افراد و جامعه تلقی می کرد . وی علاوه براین برنامه های کنترل جمعیت را مدنظر داشت و موافق سقط جنین مشروط به اینکه روح هنوز در جنین دمیده.

 

حقیقتِ ما انسان است یا ماشین؟

عنوان:

همۀ آنچه می‌بینیم توهمی بزرگ است

دنیایی که ادراکمان به ما ارائه می‌کند، هیچ شباهتی به واقعیت ندارد

فرض کنید آیکونِ مستطیل آبی‌رنگی در گوشۀ پایینی سمت راست از صفحۀ دسکتاپ رایانۀ شما هست. آیا این بدین معناست که خودِ فایل به‌رنگ آبی و به‌شکل مستطیل است و در گوشۀ پایینی سمت راست رایانۀ شما جای گرفته است؟ البته که نه. اگر دیدگاه کلی شما به واقعیت به صفحۀ دسکتاپ محدود می‌شد، نمی‌توانستید توصیفی درست و حقیقی از اجزای داخلی رایانه بسازید. بااین‌حال دسکتاپ سودمند است؛ چون همان آیکون مستطیل‌شکلِ آبی، رفتار ما را هدایت می‌کند. دربارۀ واقعیت نیز دقیقاً وضع همین است.

متن:

گفت‌وگوی آماندا گفتر با دونالد هافمن، آتلانتیک — در زندگی روزمره تمایل داریم فرض کنیم که ادراک ما، مثلاً از مناظر، صداها، سطوح و مزه‌ها، تجسمی دقیق و درست از جهان واقعی است. اما وقتی در این باره بیشتر تأمل می‌کنیم یا درمی‌یابیم که فریبِ خطای ادراکی را خورده‌ایم، می‌فهمیم که ادراکاتِ ما تصویر مستقیم جهان نیست؛ بلکه بهترین حدسِ مغز ما از واقعیت جهان است. به‌بیان‌دیگر نوعی شبیه‌سازیِ داخلی از واقعیتی خارجی است. بااین‌حال همچنان به این باور اتکا می‌کنیم که شبیه‌سازیِ ما تا حد معقولی بجا و مناسب است. اگر مناسب نبود، آیا سیر تکامل، ما را از چرخۀ روزگار حذف نمی‌کرد؟ واقعیتِ حقیقی ممکن است تا ابد، دور از دسترس ما باشد؛ اما قدر مسلم این است که حس‌های ما دست‌کم سرنخی دربارۀ چگونگی واقعیت به ما می‌دهند.

دونالد دی. هافمن، استاد علوم شناختیِ دانشگاه کالیفرنیا در این باره چه می‌گوید؟ هافمن در سه دهۀ گذشته به مطالعۀ ادراک، هوش مصنوعی، نظریۀ تکاملی بازی‌ها و مغز مشغول بوده و به نتیجۀ چشمگیری رسیده است: دنیایی که ادراکمان به ما ارائه می‌کند، هیچ شباهتی به واقعیت ندارد. جالب‌تر اینکه او می‌گوید ما باید به‌خاطر این توهم باشکوه سپاسگزارِ تکامل باشیم؛ چون با نابود کردنِ حقیقت، برازندگیِ تکاملی۱ را به حد بیشینه می‌رساند.

طرح پرسش‌هایی دربارۀ ماهیت واقعیت و جداسازی مشاهده‌گر از مشاهده‌شده، کوششی است برای عبور از مرزهای علوم عصب‌شناسی و فیزیک بنیادی. در یک سو پژوهشگرانی را می‌بینیم که درحالی‌که سرشان را می‌خارانند، سعی می‌کنند درک کنند که توده‌ای خاکستری و حدوداً یک‌ونیم‌کیلوگرمی که فقط‌وفقط از قوانین عادی فیزیک تبعیت می‌کند، چگونه می‌تواند منشاء تجربۀ خودآگاهیِ اول‌شخصی باشد. اسم خوبی برای این مسئله انتخاب کرده‌اند: «مسئلۀ دشوار خودآگاهی.»

در سمت دیگر دانشمندان فیزیک کوانتوم هستند که از این واقعیت در شگفت‌اند که تا وقتی‌ ما به‌عنوان مشاهده‌گر حضور نداشته باشیم، سیستم‌های کوانتومی بعنوان اشیایی معیّن به‌نظر نمی‌رسند که موقعیتشان در فضا مشخص است. آزمایش‌های بی‌شماری برخلاف فهم متعارف، نشان داده‌اند که اگر فرض کنیم ذراتِ سازندۀ اشیای عادی، وجودی عینی و مستقل از مشاهده‌گر دارند، به پاسخ اشتباه خواهیم رسید. درسِ محوری فیزیک کوانتوم روشن است: هیچ شیئ عمومی‌ای در فضایی ازپیش‌موجود وجود خارجی ندارد.

به‌این‌ترتیب، درحالی‌که عصب‌شناسان می‌کوشند بفهمند که چگونه چیزی به‌نام واقعیتِ اول‌شخصی می‌تواند وجود داشته باشد، دانشمندان فیزیک کوانتوم باید با این راز دست‌به‌گریبان باشند که چگونه ممکن است هر چیزی وجود داشته باشد، «جز» واقعیتِ اول‌شخصی. خلاصه اینکه همۀ راه‌ها به مشاهده‌گر ختم می‌شود. هافمن می‌کوشد با ارائۀ مدلی ریاضی از مشاهده‌گر، به واقعیتِ پنهان در پسِ توهم ما دست یابد. مجلۀ کوانتا۲ با او به مصاحبه نشسته تا در این باره بیشتر بداند.

آماندا گفتر: مردم غالباً از تکامل داروینی به‌عنوان استدلالی در تأیید این ادعا بهره می‌گیرند که ادراک ما تصویر دقیقی از واقعیت است. آن‌ها می‌گویند: «بدیهی است که باید واقعیت را به‌نحوی درک کنیم؛ وگرنه باید خیلی پیش‌تر از این، از صفحۀ روزگار ناپدید می‌شدیم. اگر فکر کنم که درخت خرمایی می‌بینم، اما آنچه می‌بینم درواقع ببر باشد، به دردسر خواهم افتاد.»

دونالد هافمن: درست است. استدلال کلاسیک می‌گوید آن‌ دسته از نیاکان ما که دقیق‌تر می‌دیدند، نسبت‌به کسانی که بینایی ضعیف‌تری داشتند، مزیت رقابتی داشتند. بنابراین ژن‌هایی را که برای ادراک دقیق‌تر کدنویسی شده بود، بهتر از دیگران به فرزندان انتقال می‌دادند. بااین‌حساب پس از هزاران نسل می‌توانیم کاملاً مطمئن باشیم که ما فرزندان کسانی هستیم که دقیق‌تر می‌دیدند؛ پس ما هم دقیق می‌بینیم. این استدلال بسیار محتمل به نظر می‌رسد؛ اما فکر می‌کنم کاملاً نادرست است. در این استدلال، دربارۀ واقعیتی بنیادین درمورد تکامل، یعنی توابع برازندگی۳ بدفهمی صورت گرفته است. منظورمان توابعی ریاضی است که نشان می‌دهند هر استراتژی خاص چقدر در رسیدن به اهداف بقا و تولیدمثل موفق عمل می‌کند. چِتان پراکاش، فیزیکدان ریاضیاتی، قضیه‌ای را که من مطرح کردم اثبات کرد. این قضیه می‌گوید: «براساس تکامل از راه انتخاب طبیعی، جانداری که واقعیت را آنگونه که هست می‌بینید، هرگز برازنده‌تر از جانداری با پیچیدگی مشابه نیست که هیچ واقعیتی نمی‌بیند، اما برای برازندگی سازگار شده است. هرگز.»

گفتر: شما در این ‌زمینه شبیه‌سازی‌های کامپیوتری زیادی انجام داده‌اید. می‌توانید مثالی بیاورید؟

هافمن: فرض کنید در دنیای واقعیت منبعی مثل آب وجود دارد و شما می‌توانید مقدار این منبع را به‌صورت عینی اندازه‌گیری کنید: مقدار بسیار کمی آب، مقدار متوسطی آب و مقدار زیادی آب. حال فرض کنید که تابع برازندگیِ شما تابعی خطی باشد؛ یعنی مقدار کمی آب برازندگیِ کم، مقدار متوسطی آب برازندگی متوسط و مقدار زیادی آب برازندگی زیاد به شما می‌دهد. در این حالت، جانداری که حقیقتِ آب را در دنیا ببیند، می‌تواند برنده شود؛ اما فقط به این علت که تابع برازندگی برحسب اتفاق با ساختار حقیقی آب در دنیای واقعی مطابقت دارد. اما عموماً در دنیای واقعی اینگونه نخواهد بود. گاهی منحنی زنگی‌شکل، بسیار طبیعی‌تر است؛ مثلاً اگر آب بیش‌ازحد کم باشد، از تشنگی می‌میرید و اگر بیش‌ازحد زیاد باشد، غرق خواهید شد و فقط مقادیر بینابینی برای بقا مفید است. در این حالت، تابع برازندگی با ساختار موجود در جهانِ واقعی مطابقت نخواهد داشت. این برای به‌انقراض‌کشاندنِ حقیقت کافی است. مثلاً جانداری که برای برازندگی تنظیم یافته است، ممکن است مقادیر کم و زیادِ منبعی خاص را به‌رنگ قرمز ببیند که برازندگی پایین را نشان می‌دهد؛ اما مقادیر متوسط را به‌رنگ سبز ببیند که نشانگر برازندگی بالاست. ادراک‌های این جاندار برای برازندگی تنظیم خواهد یافت؛ نه برای حقیقت. او هیچ تمایزی بین کم و زیاد نمی‌بیند، بلکه فقط رنگ قرمز را می‌بیند؛ هرچند که چنین تمایزی در دنیای واقعی وجود دارد.

گفتر: اما دیدن واقعیتی کاذب چگونه می‌تواند برای بقای جانداری سودمند باشد؟

هافمن: در سی یا چهل سالِ گذشته مثال مجازی جالبی دردسترس ما بوده است و آن صفحۀ دسکتاپ است. فرض کنید آیکونِ مستطیلی آبی‌رنگی در گوشۀ پایینی سمت راست از صفحۀ دسکتاپ رایانۀ شما هست. آیا این بدین معناست که خودِ فایل به‌رنگ آبی و به‌شکل مستطیل است و در گوشۀ پایینی سمت راست رایانۀ شما جای گرفته است؟ البته که نه؛ اما این‌ها تنها ویژگی‌هایی هستند که می‌توان بااطمینان دربارۀ هر آیکونی روی دسکتاپ بیان کرد: رنگ دارد، موقعیت دارد و شکل دارد. این‌ها تنها مقوله‌های دردسترس ما هستند و درعین‌حال هیچ‌کدام از آن‌ها دربارۀ خودِ فایل یا هرچیز دیگر در رایانه حقیقت ندارد. این موارد ممکن نیست حقیقت داشته باشند. جالب است. اگر دیدگاه کلی شما به واقعیت به صفحۀ دسکتاپ محدود می‌شد، نمی‌توانستید توصیفی درست و حقیقی از اجزای داخلی رایانه بسازید. بااین‌حال دسکتاپ سودمند است. همان آیکون مستطیلیِ آبی، رفتار ما را هدایت می‌کند و واقعیتی پیچیده را که لازم نیست بدانیم، از ما پنهان می‌کند. نکتۀ کلیدی همین‌جاست. فرایند تکامل، ادراک‌هایی را در ما قالب‌ریزی کرده که بقای ما را ممکن می‌کنند. این ادراک‌ها رفتارهای سازگارپذیر ما را هدایت می‌کنند. در بخشی از این فرایند، چیزهایی که نیازمند دانستنش نیستیم، از چشم ما دور می‌مانند. دقیقاً دربارۀ واقعیت نیز هرچه که باشد، وضع چنین است. اگر همۀ وقت خود را صَرف سبک‌سنگین‌کردن اوضاع بکنید، ببر امان نخواهد داد و شما را خواهد خورد.

گفتر: پس همۀ آنچه می‌بینیم، توهمی بزرگ است؟

هافمن: ما طوری شکل یافته‌ایم که ادراک‌هایی داشته باشیم که ما را زنده نگه می‌دارند؛ بنابراین باید آن‌ها را جدی بگیریم؛ مثلاً اگر چیزی را ببینیم که به نظرمان مار است، آن را برنمی‌داریم و اگر قطار ببینیم، سر راهش قرار نمی‌گیریم. این‌ها نشانه‌هایی‌اند که برای زنده‌نگه‌داشتنِ ما، درونمان تکامل یافته‌اند؛ پس باید آن‌ها را جدی بگیریم. اما این خطایی منطقی است که فکر کنیم چون مجبوریم چیزی را جدی بگیریم، حتماً باید آن را به‌معنای دقیق کلمه، واقعی نیز بدانیم.

گفتر: اگر مارها مار نیستند و قطارها قطار نیستند، پس واقعاً چیستند؟

هافمن: مارها و قطارها، مانند ذرات فیزیک، هیچ ویژگی‌ای ندارند که عینی و مستقل از مشاهده‌گر باشد. ماری که من می‌بینم، توصیفی است که دستگاه حسی من خلق کرده تا مرا از پیامدهای کنش‌هایم از لحاظ برازندگی باخبر کند. تکامل در ما جواب‌های قابل‌قبول ایجاد می‌کند؛ نه جواب‌های بهینه. مار جوابی قابل‌قبول برای این مسئله است که در موقعیتی خاص باید چه واکنشی از خود نشان دهم. مارها و قطارهای من بازنمودهای ذهنی من‌اند و مارها و قطارهای شما نیز بازنمودهای ذهنی شما.

گفتر: اولین بار چطور شد که به این ایده‌ها علاقه‌مند شدید؟

هافمن: در نوجوانی به این پرسش بسیار علاقه‌مند بودم که «آیا ما ماشینیم؟» مطالعات علمی‌ام می‌گفت که ماشینیم؛ اما پدرم کشیش بود و در کلیسا می‌گفتند که نیستیم. تصمیم گرفتم خودم این مسئله را حل کنم؛ چراکه پرسش شخصیِ مهمی بود. اگر نوعی ماشینم، دوست داشتم این موضوع را خودم کشف کنم. اگر هم نیستم، می‌خواستم بدانم که چه جادوی خاصی در من نهفته است؟ بنابراین در دهۀ ۱۹۸۰ به آزمایشگاه هوش مصنوعی در دانشگاه ام‌.آی‌.تی رفتم و دربارۀ ادراک ماشینی مشغول مطالعه شدم. حوزۀ پژوهش در زمینۀ بیناییِ ماشینی روزبه‌روز موفقیت‌های جدیدی در توسعۀ مدل‌های ریاضی برای توانایی‌های بصریِ خاص کسب می‌کرد. به این نتیجه رسیدم که این توانایی‌ها ظاهراً از ساختار ریاضی مشترکی بهره می‌برند؛ بنابراین فکر کردم که شاید بتوان برای مشاهده، فرمولی تدوین کرد که همۀ آن‌ها را در بر می‌گیرد؛ احتمالاً همۀ حالت‌های ممکن مشاهده را. آلن تورینگ تاحدی الهام‌بخش من بود. وقتی او ماشین تورینگ را اختراع کرد، سعی داشت مفهومی محاسباتی را مطرح سازد. او می‌گفت به‌جای رنگ‌ولعاب‌دادن‌های غیرضروری، بهتر است از ساده‌ترین و پایه‌ای‌ترین توصیف ریاضی که می‌تواند کارساز باشد، استفاده کنیم. مبنای علوم محاسبات همین صورت‌گراییِ ساده است. بنابراین با خود فکر کردم که آیا می‌توانم چنین مبنای صوری ساده‌ای برای علم مشاهده تدوین کنم؟

گفتر: مدل ریاضیِ خودآگاهی.

هافمن: درست است. حس درونی‌ام می‌گفت که تجربه‌های خودآگاه وجود دارند. من دردها، مزه‌ها، بوها، همۀ تجربیات حسی‌ام، حالات و هیجانات روانی و… را تجربه می‌کنم. پس می‌خواهم بگویم: «بخشی از ساختارِ خودآگاهی مجموعه‌ای است از همۀ تجربیات ممکن.» وقتی چیزی را تجربه می‌کنم، ممکن است براساس آن تجربه بخواهم عمل کنونی‌ام را تغییر دهم. پس باید مجموعه‌ای از کنش‌های ممکن برای انتخاب و نیز راهبردی برای تصمیم‌گیری داشته باشم که باتوجه به تجربیاتم، به من اجازه می‌دهد نحوۀ عملم را تغییر دهم. این است ایدۀ بنیادین کل بحث. فرض کنید این موارد را دارم: فضای تجربیات X ، فضای کنش‌های G و الگوریتم D که به من امکان می‌دهد تا باتوجه به تجربیاتم کنش جدیدی انتخاب کنم. همچنین فرض می‌کنم جهان W نشانگر فضای احتمال دیگری است. این جهان به‌نحوی بر ادراک‌های من تأثیر می‌گذارد. بنابراین یک نقشۀ ادراکی P از جهان روی تجربیات من وجود دارد و وقتی دست به کنش می‌زنم، جهان را تغییر می‌دهد. پس یک نقشۀ A نیز از فضای کنش‌های من روی جهان وجود دارد. کل ساختار فرمول از همین شش عنصر تشکیل شده است. ادعا: این ساختارِ خودآگاهی است. حال من این موضوع را مطرح کردم تا هرکس نظر خود را بیان کند.

گفتر: اما وقتی می‌گویید جهانی به‌نام «W» وجود دارد، منظورتان این است که جهان خارجی وجود دارد؟

هافمن: نکتۀ جالب همین جاست. می‌توانم جهانW را از مدل حذف کنم و به‌جای آن کنشگری خودآگاه قرار دهم و مداری از کنشگرانِ خودآگاه بسازم. درواقع می‌توانید شبکه‌های مختلفی با پیچیدگی دلخواه داشته باشید و این همان جهان است.

گفتر: یعنی جهان صرفاً عبارت است از کنشگران خودآگاه دیگر؟

هافمن: من آن را «واقع‌گراییِ خودآگاه»۴ می‌نامم: واقعیت عینی صرفاً عبارت است از کنشگران خودآگاه؛ یعنی صرفاً دیدگاه‌ها. جالب است که من می‌توانم دو کنشگر خودآگاه انتخاب کنم و آن‌ها را به برهم‌کنش وادار کنم. ساختار ریاضی این برهم‌کنش نیز با تعریف کنشگر خودآگاه مطابقت دارد. این رابطۀ ریاضی حرفی برای گفتن دارد. می‌توانم دو ذهن انتخاب کنم و این دو ذهن می‌توانند یک ذهن واحد و یکپارچۀ جدید تولید کنند. یک نمونۀ عینی: ما در مغزمان دو نیم‌کره داریم؛ اما وقتی در افراد مبتلا به صرع جسم پینه‌ایِ پیونددهندۀ دو نیم‌کره را با جراحی قطع می‌کنند، شاهدی روشن خواهیم داشت برای وجود دو خودآگاهیِ مجزا. پیش از دوپاره‌شدنِ مغز، به نظر می‌رسید خودآگاهیِ واحد و یکپارچه‌ای وجود دارد. بنابراین وجود یک کنشگر خودآگاهِ واحد نامحتمل نیست. همچنین ممکن است دو کنشگر خودآگاه وجود داشته باشند که پس از جراحی مغز و دوپاره‌شدن آن، قابل مشاهده است. انتظار نداشتم که ریاضیات مرا به تصدیق این نکته وادار کند. ریاضیات می‌گوید من می‌توانم دو مشاهده‌گر مجزا انتخاب کنم، آن‌ها را یکی کنم و مشاهده‌گران جدیدی خلق کنم و این کار را تا بی‌نهایت ادامه دهم. همۀآن‌ها کنشگر خودآگاه خواهند بود.

گفتر: اگر همۀ آن‌ها کنشگر خودآگاه باشند و همۀ دیدگاه‌ها اول‌شخصی، آنگاه علم چه می‌شود؟ علم همواره توصیفی سوم‌شخصی از جهان بوده است.

هافمن: باتوجه به فیزیک کوانتوم پرواضح است که این ایده باید برچیده شود: اینکه کار ما سنجش اشیائی است که دردسترس عموم قرار دارند یا بعبارتی این ایده که عینیت از این واقعیت ناشی می‌شود که من و شما می‌توانیم شیئی یکسان را دقیقاً در موقعیتی یکسان بسنجیم و به نتایج یکسانی برسیم. فیزیک کوانتوم به ما می‌گوید هیچ شیئ فیزیکیِ عمومی وجود ندارد. پس در این دنیا چه خبر است؟ می‌توانم به شما از سردردم بگویم و باور داشته باشم که ارتباط مؤثری با شما برقرار کرده‌ام؛ چراکه شما نیز سردردهای خودتان را داشته‌اید. همین نکته دربارۀ سیب، ماه و خورشید و جهان نیز صادق است. همان‌طور که شما سردرد خودتان را دارید، ماه خودتان را نیز دارید. اما فرض می‌گیرم که ماه شما شباهت نزدیکی به ماه من دارد. این فرض ممکن است نادرست باشد؛ اما یگانه منبع ارتباط من با شماست و بهترین روشی است که می‌توانیم دربارۀ اشیای فیزیکیِ عمومی و علوم عینی به کار بگیرم.

گفتر: به نظر می‌رسد بسیاری از فعالانِ علم عصب‌شناسی یا فلسفۀ ذهن به فیزیک بنیادی نمی‌اندیشند. آیا به‌نظر شما این امر مانعی بوده بر سر راه کسانی که برای درک خودآگاهی تلاش می‌کنند؟

هافمن: فکر می‌کنم همین‌طور بوده است. آن‌ها نه‌تنها پیشرفت‌های فیزیک بنیادی را نادیده می‌گیرند، بلکه اغلب در این ‌باره نظری صریح دارند. آن‌ها به‌صراحت می‌گویند که فیزیک کوانتوم به جنبه‌هایی از کارکرد مغز که به‌لحاظ علّی در خودآگاهی دخیل‌اند، مربوط نمی‌شود. آن‌ها اطمینان دارند که این بحث به ویژگی‌های کلاسیکِ فعالیت عصبی مربوط می‌شود که مستقل از هرگونه مشاهده‌گری وجود دارد؛ ویژگی‌هایی مثل نرخ تکانه‌های عصبی، قدرت اتصالات در سیناپس‌ها و احتمالاً ویژگی‌های پویا. این‌ها همان مفاهیم کلاسیکِ فیزیک نیوتونی‌اند که در آن، زمان مطلق است و اشیا به‌صورت مطلق وجود دارند. بااین‌وضع، عصب‌شناسان از اینکه پیشرفت نمی‌کنند، در شگفت‌اند. آن‌ها از دستاوردها و بینش‌های باورنکردنیِ فیزیک استفاده نمی‌کنند. این بینش‌ها کاملاً در دسترسِ ماست؛ اما رشتۀ من همچنان می‌گوید: «خیلی ممنون؛ ما همچنان با نیوتون خواهیم بود. ما در فیزیکمان سیصد سال عقب خواهیم بود.»

گفتر: گمان می‌کنم آن‌ها به مباحثی مثل مدل راجر پنِروز و استوارت همروف واکنش نشان می‌دهند. در این مدل شما هنوز هم مغزی فیزیکی دارید که در فضا جای گرفته است؛ اما گفته می‌شود که کار کوانتومیِ بزرگی انجام می‌دهد. درمقابل، شما می‌گویید: «فیزیک کوانتوم به ما می‌گوید که باید در خودِ مفاهیمِ ‘اشیای فیزیکیِ’ واقع در ‘فضا’ تردید کنیم.»

هافمن: به‌نظرم کاملاً درست است. عصب‌شناسان می‌گویند: «لازم نیست به این نوع فرایندهای کوانتومی متوسل شویم. ما به فروریزشِ توابع موج کوانتومی در داخل نورون‌ها نیاز نداریم. ما می‌توانیم فقط از فیزیک کلاسیک برای توصیف فرایندهای مغز استفاده کنیم.» می‌خواهم بر درس مهم‌تری از فیزیک کوانتوم تأکید کنم و آن اینکه: نورون، مغز، فضا و… این‌ها صرفاً علایمی اند که ما به کار می‌گیریم. این مفاهیم واقعی نیستند. بحث این نیست که مغزی کلاسیک داریم که جادویی کوانتومی دارد. مسئله این است که مغزی وجود ندارد! مکانیک کوانتومی می‌گوید که اشیای مدنظر فیزیک کلاسیک، ازجمله مغز، وجود ندارند. این ادعا دربارۀ ماهیتِ واقعیت بسیار ریشه‌ای‌تراز آن است که مسئله با مقاومت مغز در مقابل برخی محاسبات ظریف کوانتومی حل شود. حتی تلاش‌های پنروز نیز در این زمینه کافی نیست؛ اما بیشترِ ما واقع‌گرا به دنیا آمده‌ایم و مادرزادی فیزیکالیستیم. این مسئله‌ای خیلی‌خیلی دشوار است که نمی‌توان به‌سادگی از کنارش گذشت.

گفتر: می‌خواهم به پرسشی برگردم که در نوجوانی آغازگر راهتان بود: آیا ما ماشینیم؟

هافمن: نظریۀ صوریِ کنشگران خودآگاه که مشغولِ تدوینش هستم، از نظر محاسباتی جهانی است. از این لحاظ، این نظریه ماشینی است. بااین‌حال، فعلاً فکر نمی‌کنم ماشین باشیم؛ تاحدی به‌این‌دلیل که بازنماییِ ریاضی را متمایز از چیزی می‌دانم که بازنمایی می‌شود. به‌عنوان یک واقع‌گرای خودآگاه، تجربه‌های خودآگاه را عناصر اولیۀ هستی‌شناسی و بنیادی‌ترین اجزای سازندۀ جهان می‌دانم. مدعی‌ام که سکۀ رایج و واقعیِ این قلمرو تجربه است. درواقع ماهیت نهاییِ واقعیت، همان تجربه‌های زندگی روزمره است: تجربۀ واقعیِ سردرد و مزۀ شکلات.

بر گرفته از:

این مطلب گفت‌وگویی با دونالد هافمن است و در تاریخ ۲۵ آوریل ۲۰۱۶ در همۀ آنچه می‌بینیم توهمی بزرگ  وب‌سایت آتلانتیک منتشر شده است با عنوان آنچه می‌بینیم توهمی بزرگ است با ترجمۀ مجتبی هاتف.

(Donald D. Hoffman)
استاد دانشکدۀ علوم شناختی، علوم کامپیوتر و فلسفۀ دانشگاه اِروین کالیفرنیا و نویسندۀ کتاب هوش بصری